جدول جو
جدول جو

معنی خوب سیرت - جستجوی لغت در جدول جو

خوب سیرت(رَ)
پاک نهاد. (یادداشت بخط مؤلف) :
شه خوب صورت شه خوب سیرت
شه خوب منظر شه خوب مخبر.
فرخی.
دو کس چه کنند از پی خاص و عام
یکی خوب سیرت یکی زشت نام.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
خوب سیرت
پاکدل پاکنهاد
تصویری از خوب سیرت
تصویر خوب سیرت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(خوَشْ / خُشْ سَ / سِ)
خوش رفتار. خوش راه. خوش حرکت. راهوار
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ یَ)
خوب سیرت، نیکوکار. پارسا
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ غَ / غِ رَ)
در تداول لوطیان گاهی علامت اعجاب و گاهی دشنامی است بجای بی غیرت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ سَ ری رَ)
خوش طینت. خوش باطن. خوش ذات
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ رَ)
خوش طینتی. خوش فطرتی. خوب سیرتی. خوش باطنی
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ)
خوش طبیعت. خوش طینت. خوش ساخته:
در گشادی و درشدی ببهشت
دیدی آن نقشهای خوب سرشت
لغت نامه دهخدا
خوش صورت، خوب صورت، خوشگل، زیبا، جمیل، خوبروی، (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خوش شکل. خوشگل. (ناظم الاطباء). خوبروی. خوب رخ. خوب رخسار. (یادداشت بخط مؤلف). جمیل. (منتهی الارب) :
شه خوب صورت شه خوب سیرت
شه خوب منظر شه خوب مخبر.
فرخی.
چون روز هفتم شد دوازده برنای خوب صورت همه برمثال غلامان خوب صورت در پیش ابراهیم ایستادند. (قصص الانبیاء ص 54).
شاهدی خوب صورت است امل
در دل و دیده خوار می نشود.
؟ (از سندبادنامه ص 39).
خاتون خوب صورت پاکیزه روی را
نقش ونگار خاتم فیروزه گو مباش.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بِ)
خواب کافی. خواب به اندازه:
ز خواب سیر در منزل تواند زلفها بستن
سبک سری که جای توشه دامن بر کمر بندد.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نیک نهاد. (ناظم الاطباء) :
خنک آنان که خداوند چنین یافته اند
بردبار و سخی و خوب خوی و خوب سیر.
فرخی.
شادمان باد و بکام دل خویش
آن پسندیده خوی خوب سیر.
فرخی.
گردونش همی گوید ای خوب سیر میرا
هم فضل و هنر داری هم جاه و خطر داری.
فرخی.
از خداوند نظر چشم همی داشت جهان
بجهانداری نیکونیت و خوب سیر.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ رَ)
خوش طینت. خوش فطرت. خوب سرشت. خوب سیرت
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوب سرشت
تصویر خوب سرشت
خوش طینت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوب صورت
تصویر خوب صورت
خوبروی خوشگل
فرهنگ لغت هوشیار
پاک طینت، نیک نهاد، خوب نهاد، نیک سرشت
متضاد: بدسرشت، بدنهاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غیرتی، باغیرت، غیرتمند، غیور متعصب، مرد، ناموس پرست، ناموس پرور
متضاد: بی غیرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد